اینجا شب است. یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفتهاند. نُه برادر و خواهر تو و حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به اتاق کوچک نیمه روشن، به این اطاق انتظار پیش از مرگ برسانم. من از تو بس دورم، خیلی دور، ... اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه، تصویر تو را از چشمان من دور کنند، تصویر تو آنجا روی میز هست. تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پرشکوه تأتر "شانزه لیزه" میرقصی، این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را میشنوم و در این ظلمات زمستانی، برق ستارگان چشمانت را میبینم. شنیدهام نقش تو در این نمایش پرنور و پر شکوه، نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش، اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستیآور گلهایی که برایت فرستادهاند تو را فرصت هشیاری داد در گوشه ای بنشین نامهام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.
من پدر تو هستم، ژرالدین، من چارلی چاپلین هستم. وقتی بچه بودی، شبهای دراز بر بالینت نشستم و برایت قصهها گفتم، قصه زیبای خفته در جنگل، قصه اژدهای بیدار در صحرا، خواب که به چشمان پیرم میآمد، طعنه اش میزدم و میگفتمش برو. من در رؤیای دخترم خفتهام، رؤیا میدیدم ژرالدین، رؤیا ... رؤیای فردای تو، رؤیای امروز تو، دختری میدیدم به روی صحنه، فرشتهای میدیدم به روی آسمان، که میرقصد و میشنیدم تماشاگران را که میگفتند: دختره را میبینی؟ این دختر همان دلقک پیره، اسمش یادته؟ چارلی، آره من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص. من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم. و تو در جامه حریر شاهزادگان میرقصی. این رقصها و بیشتر از آن، صدای کف زدنهای تماشاگران، گاه تو را به آسمانها خواهد برد. برو. آنجا برو و اما گاهی نیز به روی زمین بیا، و زندگی مردمان را تماشا کن، زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچههای تاریک را، که با شکم گرسنه میرقصند، با پاهایی که از بینوایی میلرزد. من یکی از اینان بودم. ژرالدین، در آن شبهای افسانهای کودکی، که تو با لالایی قصههای من به خواب میرفتی، من باز بیدار میماندم. در چهره تو مینگریستم، ضربان قلبت را میشمردم، و از خود میپرسیدم: " چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟" تو مرا نمیشناسی ژرالدین. در آن شبهای دور بس قصهها با تو گفتم، اما قصه خود را هرگز نگفتم. این داستانی شنیدنی است: داستان آن دلقک گرسنهای که در پست ترین محلات لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع میکرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیدهام، من درد بی خانمانی را کشیدهام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزد اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را میخشکاند، احساس کردهام. با این همه من زندهام و از زندگان، پیش از آنکه بمیرند، نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمیآید، از تو حرف بزنیم. به دنبال تو نام من است، چاپلین، با همین نام چهل سال مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند، خود گریستم. ژرالدین، در دنیایی که تو زندگی میکنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میآیی، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال این راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس، حال زنش را هم بپرس ... و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه اش نداشت، چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار، به نماینده خودم در بانک پاریس دستور دادهام فقط این نوع خرجهای تو را، بیچون و چرا قبول کند، اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی. گاه به گاه با اتوبوس، یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، و دست کم روزی یک بار با خودت بگو، من هم یکی از آنان هستم، آری تو یکی از آنها هستی دخترم، نه بیشتر. هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز کردن را به انسان بدهد اغلب دو پای او را نیز میشکند، و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا، رقاصههایی مثل خودت را خواهی دید. زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو. آنجا، از نور خیرهکننده نورافکنهای تأتر شانزهلیزه خبری نیست، نورافکن رقاصگان کولی، تنها نور ماه است. نگاه کن، خوب نگاه کن، آیا بهتر از تو نمیرقصند؟ اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که از تو بهتر میرقصد، همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند، و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آن قدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، و یا یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد. من خواهم مرد و تو خواهی زیست، امید من این است که هرگز فقیر زندگی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم، هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر. اما همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی، با خود بگو: "دومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد." جستجویی لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی، همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم، برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچههای شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیستهام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه میروند، نگران بودهام، اما این حقیقت را با تو میگویم: دخترم! مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوار، سقوط میکنند، شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود، و سقوط تو حتمی است، شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند، آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی، همیشه سقوط میکنند. دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه این الماس بر گردن همه میدرخشد. اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یکدل باش، به مادرت گفتهام در این باره برایت نامهای بنویسد، او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای تعریف یکدلی، شایستهتر از من است.
کار تو بس دشوار است، این را میدانم، به روی صحنه، جز تکهای حریر نازک چیزی بدن تو را نمیپوشاند. به خاطر هنر می توان لخت و عریان بر روی صحنه رفت و پوشیدهتر و باکرهتر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند. برهنگی، بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید حرفهای خندهآور میزنم اما به گمان من، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی، نترس. این ده سال تو را پیرتر نخواهد کرد. به هر حال امیدوارم، تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختیها میشود.
میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند. با من یا اندیشههای من جنگ کن، دخترم! من از کودکان مطیع خوشم نمیآید، با این همه پیش از آنکه اشکهای من این نامه را تر کند، میخواهم یک امید به خود بدهم: امشب شب نوئل است. شب معجزه است و امیدوارم معجزهای رخ دهد، تا تو آنچه را من براستی میخواهم بگویم دریافته باشی! چارلی دیگر پیر شده است ژرالدین، دیر یا زود، به جای آن جامههای رقص شاید، روزی لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی، راضی به زحمت تو نیستم، تنها گاهگاهی، چهره خود را در آیینه نگاه کن، آنجا مرا خواهی دید، خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من میخشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدمی باشم، تو نیز تلاش بکن. رویت را میبوسم .